دلنوشته ها

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 223
بازدید کل : 1850
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



آرایشگر

در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي ميكرد كه سالها بچه دار نميشد. او

 

نذر كرد كه اگر بچه دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان

 

اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

 

 

 

روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد

 

خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر

 

خواست مغازهاش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر

 

از طرف قناد دم در بود.

 

 

 

روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند،

 

آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش

 

را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم

 

در بود.

 

 

 

روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به

 

او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.

 

 

 

حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه

 

منظرهاي روبرو شد؟

 

فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.

 

.

 

 

.

 

.

 

.

 

چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر

ميزدند كه پس چرا اين مردك حمال الاغ مغازهاش را باز نميكنه

 

نويسنده: امیر معروف خاني تاريخ: جمعه 24 آذر 1391برچسب:آرایشگر, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to maroof.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com